به نام خدا
تردید از سرم دست بر نمی دارد. این دو دلی ها، این شک و نگرانی آخر می کُشدم!
چرا راه روشن نمی شود؟ من که سمت تو می آیم. چرا چهره می پوشانی؟ چرا سرگردانم می پسندی؟!
چرا تا می آیم قدری نزدیک شوم سراب تصویرت را بر می چینی؟ پس من چه کنم؟ دیگر کجا به امیدت بدوم؟
خدایا؛ من نه راه می شناسم نه چاه. این من و این افسار بندگی ام. سپرده دست تو.
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده...
اگر صلاح می دانی که در این راه بمانم، هدایتم کن. اگر باز به غلط افتاده ام، من دیگر نمی آیم. این بار آخری است که با شک و تردید، در این تاریکی محض قدم بر می دارم.
دیگر نه پایی مانده و نه دلی. می ترسم. گم شده ام. این بار دیگر تو بیا...
تاریخ : سه شنبه 95/12/10 | 9:5 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی | >
درباره وب
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
امکانات وب
بازدید امروز: 150
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584938